سه و نیمی ها مشغول قتلند!
کسی راهش را به ما یاد نداده! هیچ کس الفبای استادی را برایمان دیکته نکرده! جایی حوالی خاطراتمان اصلی جز دست انداختن معلم هایمان پیدا نمیکیم!
این گونه میشود که « بعد از هشت سال ویولن مشق کردن وقتی استادهای مرکز ته می کشند و پسوند استادی به ته نام من میچسبد جز لرزیدن دستها چیزی برای آموزش ندارم!» اینها را درسای ۱۴ ساله میگوید که به خاطر استادیاش خیلی نمیتواند به پیانو بازی تازهاش برسد و البته ذوقش را هم قورت نمیدهد :«همین که بچه های بزرگتر بهم میگن استاد یه کیفی میده که نمی خوام بذارمش کنار.»
الهام متولد ۷۰ است و برای پیاده کردن بغض جمله هایش باید کلی هق هقش را حذف کنی تا به چند جمله معترضه برسی از بس که از جوگیری هم نسلهایش گله دارد: «تا دوره خاصی از کلاس های موسسه زبان را که طی کنی میتوانی آزمون استادی را بدهی و بعد از شرکت در دوره ای شروع به کار کنی، دورهای که البته خیلی تمرکزی روی نحوه رفتار استاد و شاگرد ندارد و همین شروع خروار خروار مشکل است.» و بعد از شانه هایی می گوید که تحمل وزن استادی را ندارد! از سوال های بی پایانی که بی پاسخ می مانند . از رابطه های نباید، که از سر کلاس شروع میشوند و به نمره دادن های بی ضابطه به نور چشمی ها میرسند…
همه مان معلم ها و استادهایی داشته ایم که جز فیزیک و شیمی و زبان به ما درس زندگی داده اند. آدم هایی که بزرگتر از حجم یک کلاس بوده اند، سختی کشیده تا «استاد» شده اند؛ شاید حق با ماست، هیچ کس راه و رسم استادی را به ما یاد نداده بود،وقتی که همه تمام وقتشان را صرف بی صلاحیت پنداشتن نسل سومی ها میکردند و ما همیشه کوچکتر از این حرف ها بودیم… آهسته قد کشیدیم و حالا چشمهایمان را باز کرده ایم و بزرگ شده ایم و مشغوله قتلیم!
نکند جیبهایمان که پر شد و به خود آمدیم ببینیم چیزی از عظمت نام استادی باقی نمانده؟ و یادمان نیاید مشغول کار بودهایم یا قتل؟
منبع: آزاده نبی زاده اردکانی – سه و نیم، ویژه نامه نسل چهارم مغرب، شماره 33
Leave a پاسخ
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.