برخی کارها هستند که انسان وقتی سالها بعد از اتفاق افتادنشان مرور میکند تازه متوجه میشود که «اشتباه» بودهاند و کسی نبوده است که گوشزد کند و یا خودش لجباز بوده است و نخواسته گوش کند…
حالا که مدرس شدهام، وقتی اشتباهات دانشجویانم را میبینم، یاد اشتباهات خودم میافتم. خیلی دلم میخواهد به عقب برگردم و جبران کنم، اما خوب طبیعتاً نمیشود.
به هر حال، لیستی از اشتباهاتم را اینجا میآورم، شاید شما دانشجو باشید و اینها را تکرار نکنید و بعدها پشیمان نشوید:
– من اکثر اوقات چند دقیقه دیر سر کلاس میرفتم!
این یکی از بدترین اشتباهاتم بود! من همیشه ده تا ۲۰ دقیقه تأخیر داشتم! این تأخیر باعث میشد اصلاً متوجه نشوم درس امروز در مورد چیست؟ بنابراین دائم احساس میکردم بحث، سخت است! تا آخر کلاس متوجه نبودم چرا فلان مسأله فلان طور حل شد!؟
میدانید که از همه جلسات و کلاسها و ترمها، دو لحظهاش مهمتر است: ابتدا و انتهای آن! هیچ وقت دقایق اول و آخر یا جلسه اول و آخر را از دست ندهید…
الان هم وقتی یک دانشجو دیر به کلاسم میآید، من در ذهنم او را کلاْ غایب حساب میکنم. این نوع دانشجوها معمولاً چون در جریان مباحث اول کلاس نیستند، دائم سؤال میپرسند و من هم معمولاً برای تنبیهشان جواب نمیدهم تا دفعه بعد به موقع بیایند. یا مثلاً چون سیستمشان را در کارگاه دیر روشن کردهاند، دستکتاپ من را نمیبینند، من هم عمداً با تأخیر سیستمشان را وارد شبکه میکنم که دفعه بعد قبل از من در کلاس باشند.
– من فکر میکردم استاد شدن و ارشد و دکترا گرفتن آسان است!
نمیدانم خدا من را میبخشد یا نه، اما همیشه اساتیدمان را دست کم میگرفتم! واقعاً نمیدانستم چقدر مصیبت کشیدهاند تا شدهاند استاد دانشگاه. حالا که خودم این روال را طی کردهام، میبینم انصافاً پدرم در آمده تا برسم به نیمی از جایگاه آنها! حالا الان که ارشد گرفتن خیلی سادهتر شده! آن بندههای خدا در آن زمان که دانشگاه آزاد و این راحتیها نبود از دانشگاههای سطح بالا ارشد گرفته بودند! به هر حال، جوان بودیم و طعم سختیها را نچشیده بودیم. اما در دوران ارشد انصافاً اساتیدمان را درک میکردم و بیشتر برایم قابل احترام بودند. دیگر واقعاً میفهمیدم چه رنجی کشیدهاند تا دکترا گرفتهاند. (آن هم اکثرشان از یک کشور خارجی با آن درد غربت و هزینههای وحشتناک)
– من فکر میکردم من بیشتر از استاد میفهمم!
این هم شاید از همان اشتباه بالا نشأت میگرفت! من طوری سر کلاس مینشستم که انگار خیلی بیشتر از استاد حالیم است! این روحیه بد (واقعاً بد!) باعث میشد ترجیح بدهم مثلاً با گوشیام کار کنم تا به صحبتهای استاد گوش کنم 🙁 بدترین روحیه در یادگیری این است که انسان نخواهد قبول کند که سطح پایینتری دارد. این باعث میشود چیزی یاد نگیرد و یا حتی اگر مجبور باشد گوش کند، چیزی در ذهنش نماند.
اعتماد بین استاد و دانشجو اگر از بین برود، یادگیری به سطح صفر میرسد. یعنی دانشجو اعتماد نداشته باشد که منِ مدرس درست میگویم یا راست میگویم یا بیشتر از او معلومات دارم…
شاید به همین دلیل است که حالا که خودم مدرس شدهام سعی میکنم همان جلسات اول، باد این نوع دانشجوها را خالی کنم چون میدانم به نفعش است که فعلاً ذلیل شود تا چیزی یاد بگیرد. معمولاً با طرح سؤالاتی ساده یا رو کردن برخی ترفندهایم در تدریس که میدانم آن دانشجوی بادکرده را تحریک میکند که جواب بدهد و مطمئن هم هستم که غلط جواب میدهد، کاری میکنم که بفهمد فعلاً در این کلاس (حتی اگر واقعاً بیشتر از من میداند) باید به خودش بقبولاند که اطلاعاتش کمتر است تا بتواند چیزی یاد بگیرد…
مثلاً من شاید تمام صحبتهای استاد قرائتی را حفظ هستم. از خودش بهتر میتوانم بگویم الان چه مثالی میخواهد بزند اما من همچنان مشتری پر و پا قرص سخنرانی هفتگی ایشان در ساعت ۷:۳۰ پنجشنبهها هستم و Reminder ساعتم را تنظیم کردهام که هر پنج شنبه یادم بیندازد که گوش کنم.
با اینکه ۹۰ درصد صحبتهای ایشان برایم تکراری شده اما ممکن است فقط یک جمله جدید در این نیم ساعت از ایشان بشنوم که زندگیام را متحول کند.
پس دانشجو حتی اگر مثلاً در یک درس، تخصصیتر از استادش کار کرده، اما باید حتی اگر شده خودش را به نادانی بزند، اما سر کلاس خاضع و مطیع باشد و با اشتیاق به صحبتهایش گوش کند. حداقلش این است که مباحث برایش تکرار میشود و بیشتر در ذهنش میماند.
– من در کلاسها کنار دوستانم مینشستم و حواس همدیگر را پرت میکردیم!
من اگر تنها باشم، یک انسان بسیار آرام و خوب هستم اما خدا نکند با یکی از دوستانم همراه شوم!! آنقدر شیطانی میکنم که خودم از خودم بیزار میشوم!! (چه کار کنم؟ دست خودم نیست!!) در خیلی از کلاسها من کنار یکی دو دوستم مینشستم و متأسفانه دائم چرت و پرت میگفتیم و حواس همدیگر را پرت میکردیم! کلاسی که در آن تنها بودم، به خوبی درس را متوجه میشدم اما کلاسهایی که کنار چند تا از پسرها بودیم مثلاً یادم هست که تا استاد سرش را برمیگرداند که روی تخته بنویسد، برای هم «حاجیبادوم» پرتاپ میکردیم و ته کلاس یک بخور بخور اساسی داشتیم! (حدس میزنم این دو دوست که از قضا هر سهمان الان مدرس شدهایم این مطلب را بخوانند و یاد کلاس «پردازش تصویر» که حاجیبادوم میانداختیم و اعصاب آن استاد بیچاره را خرد میکردیم بیفتند 🙁 هیچ چیز هم از این درس نفهمیدیم! (البته خانم استاد هم مقصر بود! مدیریت کلاس بلد نبود…) به هر حال، من الان واقعاً شرمندهام!)
حالا، اگر ببینم دو دانشجو کنار هم نشستهاند و حواس هم را پرت میکنند، جای یکیشان را عوض میکنم و عجیب است که میبینم حالا چقدر مشتتاق به درس گوش میکنند!
– من فکر میکردم استادها خالی میبندند!
خدا واقعاً ما را ببخشد! گاهی که دور هم جمع میشدیم چقدر پشت سر اساتید غیبت میکردیم! مثلاً یادم هست یک استاد میگفت: برای خرید یک سرور از شرکت Sun برای مخابرات، یک لیست تهیه کرده بودم و از تحریمها میگفتند و غیره… ما پشت سر آن بنده خدا غیبت میکردیم که: خالی میبندد بابا! سرور چه میفهمد چیست؟ پایش را هم در مخابرات نگذاشته!
باور کنید، همین حالا وقتی برای دانشجوها توضیح میدهم که زمانی رفته بودم به فلان بخش مخابرات که هر کسی را راه نمیدهند و درها را آخر ساعت کاری پلمپ میکنند و از شکل و شمایل اتاق سوییچهای مخابرات میگویم، احساس میکنم بعضی دانشجوها در ذهنشان میگویند: خالی میبندد بابا! سوئیچ چه میفهمد چیست؟ او را عمراً به بخش اداری مخابرات راه بدهند چه برسد به بخش حفاظت شدهاش!! یا وقتی تعریف میکنم که حدود دو سال با یک دوست انگلیسی تقریباً هر روز چت میکردم و او باعث اصلی تقویت زبان انگلیسیام شد، احساس میکنم دانشجوهایی مثل خودم در ذهنشان میگویند خالی میبندد بابا!! و من به آنها حق میدهم! وقتی خودم آنطور بودم، باید همان موضوع در مورد خودم صدق کند…
به خصوص وقتی چند دوست کنار هم مینشستیم، تا استاد یک جمله خارج از درس میگفت، به هم چشمک میزدیم که خالیبندی شروع شد! (نعوذ بالله. انصافاً الان که زحمات اساتید را درک میکنم چقدر از رفتار خودم خجالت میکشم! حتی به شوخی هم این عمل، زشت بود)
خلاصه پشت سر خیلی از اساتیدمان غیبتهای از این نوع میکردیم که واقعاً اشتباه بود و باعث میشد اعتماد بین ما و استاد از بین برود و کمتر یاد بگیریم…
– من خوب نمیخوابیدم و در نتیجه سر خیلی از کلاسها چرت میزدم!
من آن زمان تا نیمههای شب بیدار میماندم و معمولاً سر کلاسهای صبح، چرت میزدم! هیچ کس نبود خوابهای ۲۰ دقیقهای ظهرها را به من یاد بدهد. الان که ۲۰ دقیقه ظهرها میخوابم تا شب راحت هستم اما آن زمان خواب آلود بودم…
الان خیلی دلم میخواهد مثل مدارس کشور چین، میتوانستم زمانی که احساس میکنم دانشجوها خسته هستند، آنها را مجبور کنم که همان روی صندلیشان فقط ده دقیقه بخوابند یا حداقل چشمانشان را ببندند.
الان حتی اگر از صبح تا شب کلاس داشته باشم، چند دقیقه میروم در نمازخانه دانشگاه و به صورت سجده، چند دقیقه چرت میزنم که خون به مغزم برسد و انرژی مجدد بگیرم…
– من فعالیت جانبی، زیاد داشتم
من به جای متمرکز شدن روی درسها، بیش از حد فعالیت جانبی داشتم. مثلاً آن زمان بیش از حد روی آفتابگردان وقت میگذاشتم. البته ناراضی نیستم اما خوب، میشد کنترلشدهتر باشد.
از طرفی من مجبور بودم در کنار درس خواندن، کار کنم. پس نمیشد کار را رها کرد اما باز هم فرصت برای بیشتر درس خواندن بود و من درست استفاده نمیکردم.
الان هم خیلی از دانشجوها میآیند میگویند: استاد! ما باید کار کنیم و نمیرسیم تکالیف را ارسال کنیم و یا مطالعه کنیم… من معمولاً قبول نمیکنم و او را تحت فشار قرار میدهم چون معتقدم اینها بهانه برای رسیدن به فعالیتهای جانبی نه چندان مهم است.
من الان میفهمم که هیچ چیز جای درس را نمیگیرد! یعنی شما معمولاً هر فعالیت جانبی که در دوران تحصیل داشته باشید بعداً به اندازهای که درس به درد شما میخورد، به دردتان نخواهد خورد!
یکی از فعالیتهای جانبی که بسیار خطرناک است، درگیر شدن با احزاب و گروهها و واحدهای فرهنگی و غیرفرهنگی در دانشگاه است.
مثلاً چند روز پیش دیدم چند دانشجو اواسط کلاس زبان تخصصی وارد شدند! گفتم کجا بودید؟ گفتند در غرفهی ایستگاه صلواتی که به مناسبت محرم در دانشگاه ایجاد شده مشغول بودیم! راهشان ندادم و گفتم: بروید بقیه کلاس را هم در همان غرفه بمانید! ببینم آخر ترم واحد فرهنگی دانشگاه میآید به جای شما برگه را پر کند؟ بعداً که چهار تا کلمه انگلیسی دیدید و نفهمیدید معنی آن چیست و کار گیرتان نیامد و از مصاحبه رد شدید، آیا بسیج دانشگاه میآید حتی با شما گریه کند؟ چه برسد به اینکه دستتان را بگیرد…
باور کنید میتوانم ده یا بیست دوست را نام ببرم که گول برخی فعالیتهای جانبی در دانشگاه را خوردهاند و مدت تحصیلشان از ۴ سال به ۷ سال رسیده و هیچ چیز هم از درسها نفهمیدهاند و اصلاً معلوم نیست بالاخره آیندهشان چه میشود؟
متأسفانه بعضی مسؤولین، دانشجویان بدبخت را زیر پایشان میگذارند و بالا میروند! دانشجو باید زرنگ باشد که بیش از حد درگیر این نوع کارها نشود. من با اینکه خودم را از همه آنها بسیجیتر و فرهنگیتر میدانم اما حواسم هست که نکند یک مسؤول که حالا که رئیس یا فرمانده شد، فکر میکنیم معصوم شده و هر چه میگوید و میخواهد به صلاح ماست نتواند من را مشغول نخود سیاه کند. خیلی دلم میخواهد آبروی بعضی از این نوع انسانها را ببرم که جوانان معصوم و ساده ما را بیچاره کردهاند و خودشان به همه چیز رسیدهاند. از آن طرف، انجمنها و حزبها و غیره هم شده قاتل عمر جوانان ما. وقت عزیزشان را در این مراکز که اکثراً مجاز نیستند، تلف میکنند و خیلیها هم همه جوانی و عمرشان را پای این مسائل میگذارند… من با اینکه هر کجا میروم بسیج و واحد فرهنگی و انجمن اسلامی و غیره التماس میکنند که هر طور شده جذبمان کنند، اما خیلی مراقب بودهام که در حد سلامی و والسلام با آنها در ارتباط باشم چون وظیفه من چیز دیگری است. (مثلاً چند روز پیش مسؤول یکی از امامزادههای شهر دعوتم کرد که به قول معروف جذبمان کند، به ایشان گفتم: من و شما یک هدف را دنبال میکنیم اما من فکر میکنم وظیفهام چیز دیگری است، خیلی روی من حساب باز نکنید)
کارهای مثبت و منفی نباید شما را از مطالعه و کسب دانش دور کند. این معنی ندارد که هر شب تا دیر وقت در مساجد و پایگاهها و جلسات هیأت و یا در پارتیها و پارکها و غیره وقتتان را تلف کنید. لذت مطالعه یک کتاب علمی و مذهبی یا عبادت کجا و هر شب تا نیمه شب در باغ و جلسات و غیره بودن کجا؟
این جمله از حضرت یحیی را همیشه تکرار کنید: بچههای کوچه وقتی به حضرت یحیی در همان سنین کودکی میگفتند: بیا بازی کنیم، حضرت یحیی میفرمود: وَ ما خُلِقنا لِلَّعب: ما برای بازی آفریده نشدهایم! اصلاً این جمله عربی را بزرگ کنید و در اتاقتان بزنید و هر روز صبح به آن نگاه کنید و همیشه آنرا تکرار کنید… (البته مشخصاً این به معنی قطع تفریح نیست)
– من سر کلاس اساتید دیگر نمیرفتم!
الان میفهمم این اشتباه چقدر برایم گران تمام شده است! معمولاً اساتید مشکلی با حضور مهمان در کلاسها ندارند (من که واقعاً لذت میبرم وقتی یک دانشجو میآید میگوید میخواهم بیایم از کلاس شما به عنوان مهمان استفاده کنم، فکر میکنم اساتید دیگر هم اینطور باشند). من میتوانستم در دورانی که ورودم به دانشگاه مشکلی نداشت و دانشجوی آن دانشگاه بودم، اساتید برتر هر رشته را شناسایی کنم و با اجازه خودشان سر کلاسشان حاضر شوم. (وااااای! واقعاً الان پشیمانم!)
مثلاً چه ایرادی داشت من زمانی که یک کلاسم کنسل میشد یا مثلاً تا عصر کلاس نداشتم بروم سر کلاس اساتید روانشناسی؟ حتی میتوانستم در کلاسهای دانشجویان ارشد شرکت کنم! (واااای! مجدداً اعلام پشیمانی میکنم! حیف شد! فرصت از دست رفت… بعداً که خواهرم دانشجوی ارشد همان دانشگاهمان شد و از کلاسها و اساتیدشان صحبت میکرد، فهمیدم چه اساتید نابی در همان کنار کلاس ما کلاس داشتهاند و من خبر نداشتهام!)
حالا که قرار است چهار سال درگیر درس باشید، حسابی درگیر باشید و از فرصت استفاده کنید. بعد از پایان تحصیل، شما را به دانشگاه راه هم نخواهند داد چه برسد رفتن سر کلاس اساتید دیگر!
– من مرور درسها را میگذاشتم برای شب امتحان
حقیقتش را بخواهید بزرگترین اشتباه استادهای ما این بود که ما را مجبور به درس خواندن نمیکردند! من هم تا وقتی مجبور نباشم کاری را انجام نمیدم. آنها ما را مجبور نمیکردند که درسها را یک بار در خانه مرور کنیم، بنابراین همه چیز جمع میشد برای شب امتحان و چقدر شبهای امتحان برای من شبهای بدی بود! با استرس بسیار در حالی که هیچ امیدی نداشتم، درس میخواندم و از این وضع بیزار بودم:(
اما الان روشهای مختلف را به کار میگیرم که دانشجو را مجبور کنم هر طور شده یک بار درس را در خانه مرور کند تا در شب امتحان راحتتر یاد بگیرد.
مثلاً معمولاً از دانشجو میخواهم هر چه میگویم و مینویسد را یک بار در خانه تایپ کند و بفرستد!
سیستم نمرا و جمعا را طراحی کردهام که جمع آوری تکالیف جدیتر شود و به طور شگفتآوری مؤثر بوده.
معمولاً هر جلسه به صورت شفاهی جلسه قبل را میپرسم و حتی اگر یکی نداند میگویم از روی جزوه پیدا کن و از رو بخوان…
یا اگر جزوه تایپی بدهم، هر طور شده و به هر بهانهای باشد کل کلاس را جریمه میکنم که یک بار از روی جزوه به صورت دستنویس بنویسند و تحویل بدهند! هر چند فعلاً دانشجوها داغ هستند و چیزهایی پشت سرم میگویند: فکر کرده ما ابتدایی هستیم!! واقعاً که خندهداره! بیایید همه با هم اعتراض کنیم! بریم بگیم عوضش کنن!
چندین بار شده یک دانشجو توی رویم ایستاده و با صدای بلند میگوید: استاد! در مورد ما چی فکر کردی!؟ یکیشان چند روز پیش داد زد: نمیتونیم استاد! زوره!؟
هر چند خیلی برایم سنگین است و تحمل و توضیحش سخت، اما معمولاً لبخندی میزنم و بدون توجه به اهانتها، درس را ادامه میدهم و منتظر میمانم که سالها بعد ایمیل بزند و بگوید که:
با سلام و خسته نباشید
امیدوارم شاگرد حقیرتان را فراموش نکرده باشید دلم برایتان تنگ شده است واقعاً دلم برای روزهایی که از ما کارهای سنگین و سخت می خواستید تنگ شده و مدیون آن سختگیری های سخت شما هستم زیرا باعث شد تا من با تلاش و زحمات شما در دانشگاه *** تهران و در رشته ی *** قبول شوم و این ایمیل را برای تشکر از شما ارسال می کنم . و مدیون زحمات و سختگیری های شما هستم .
(میدانم که این دانشجو هر چند سه چهار سال پیش با من درس داشته اما همچنان یکی از مخاطبان سایت است و این متن را میخواند. از او به خاطر انتشار مطلبش عذرخواهی میکنم. دانشگاه و رشته حذف شد که احتمالاً از طرف دوستانش شناخته نشود و فردا نگویند: پاچهخوار!!:) )
کارهای مثبت من در دوران دانشجویی:
هر چند من اشتباهات زیادی داشتم اما انصافاً خوبیهایی هم داشتم؛ از جمله اینکه:
– من برای یاد گرفتن خرج میکردم!
یعنی تا دلتان بخواهد کتاب و محصول آموزشی و غیره در مورد هر درس میخریدم و مرور میکردم. واقعاً برایم ارزش نداشت که چقدر پول یک کتاب میدهم. مادرمان وقتی میدید دائم با یک سری کتاب جدید میآیم، میگفت: آخه چه خبره؟ میخوای از کتاب بالا بری؟ پولهات رو جمع کن لازم میشه!! و من همیشه میگفتم: نگران نباش مادر! به موقعش پول اینها برمیگرده!
یا مثلاً زمانی بود که من پول نداشتم کفش بخرم (داستانش اینجاست: دردناکترین صحنه عمرم!) اما خط اینترنت ADSL را به عنوان یکی از اولینها در شهرمان ثبت نام کردم و برایش هزینه میکردم.
– من به یادگیری بیشتر از نمره و پاس کردن اهمیت میدادم
برخلاف خیلی از دانشجوها، من دنبال نمره و پاس کردن سرسری درس نبودم! عاشق یادگیری نکات جدید و ربط دادن آنها به هم بوده و هستم. از هر درس چیزی که میدانستم برای همیشه به دردم میخورد را خوب یاد میگرفتم و چیزهایی که احساس میکردم برای نمره گرفتن خوب است را جدی نمیگرفتم. مثلاً من همیشه در هر گروهی در هر کلاسی که بودم سعی میکردم سرگروه باشم که مجبور باشم بیشتر یاد بگیرم (برخلاف دوستان دیگر که سعی میکردند خودشان را به یک گروه وصل کنند که کار کمتری انجام دهند و نمره راحتتری بگیرند). عاشق دروس آزمایشگاهی بودم و با جدیت آزمایشها را دنبال میکردم و گزارش کار مینوشتم…
– من برای یادگیری زحمت میکشیدم
این روزها وقتی به دانشجوها میگویم مثلاً هفته بعد ماکت FF درب را بسازید (توجه: میدانم که میدانید که کلمه «درب» در اینجا اشتباه به کار رفته چون «درب» یعنی «در بزرگ»، «در دروازه» اما من برای اینکه با «در» حرف اضافه اشتباه نشود مجبورم در نوشتههایم «درب» بنویسم) میبینم انگار خواستهام رگهایشان را بیرون بکشم! کلی نق میزنند و از زیر کار در میروند. یا مثلاً در همه دانشگاهها به خصوص در درس شبکه دانشجوها را مجبور میکنم یک تابلو از انواع کابل، یک تابلو از انواع داکت و غیره بسازند و به دیوار کارگاهها بزنند و یا بنرهایی در مورد دروس مختلف طراحی کنند (مثلاً مراحل سوکت زدن کابل شبکه یا انواع Rack) و به دیوار کارگاه بزنند اما واقعاً به زور تن به کار میدهند! فقط محله خودشان را دنبال کابل فیبر نوری میگردند و میآیند میگویند: گشتیم، نبود!
یادم هست استادمان در درس هوش مصنوعی، خیلی گذرا گفت: اگر فیلم «هوش مصنوعی» و «پسر وحشی» گیرتان آمد حتماً ببینید، برای درک این درس خیلی مفید است!
من بعد از اینکه تمام اینترنت را زیر و رو کردم و کسی برای فروش نداشت، خدا میداند در سن ۱۹ سالگی به خاطر آن دو فیلم که هیچ اجبار و نمرهای هم نداشت تنهایی بلند شدم رفتم تهران، کل خیابانهای منتهی به میدان انقلاب تهران را آنقدر گشتم آنقدر پرس و جو کردم تا بالاخره در دو جای مختلف این دو فیلم را گیر آوردم! باور کنید تا شب دنبال این دو فیلم بودم! بعد از آن برای اینکه بقیه دانشجوها به مصیبت من دچار نشوند، به عنوان تنها سایت اینترنتی در فروشگاه قرار دادم و برایم عجیب نیست که این دو از پر فروشترین محصولات فروشگاه شد و هنوز هم دارم سود آن را میخورم!
منبع : نوشته ای از حمیدرضا نیرومند در وب سایت آفتابگردان
Leave a پاسخ
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.